بی قراری جوانه
نمیدانم چرا در روزهای پایانی زمستان همهچیز بی قرار است؟
به دور و بر که نگاه می کنی گویی همه در تدارکاندو تکاپو....شاید بیاختیار.
گاه خود را از قید زمان خارج میکنم و به دنیا با دیدی دگر مینگرم.... بعد سعی میکنم به خودم القا کنم که الان نیمه ی زمستان است یا پاییز! آری چه اشکالی دارد؟ هوای ابری و بارانی که تنها مختص بهار نیست... تلاش میکنم که یک عصر غمانگیزِ ابری پائیزی را به یاد بیاورم و آنرا عیناً بر هوای روزهای پایانی اسفندماه منطبق کنم و آخر هم در ذهنم به این نتیجه برسم که:
«من اگه حساب روزها رو در دست نداشتم نمی تونستم بفهمم الان نزدیک بهاره و لحظهی تحویل سالی دگر...
آره همینطوره!»
...
اما نه..
تلاشم بیهوده است!
گویی چیزی نیز در درون خود من درحال جوانه زدن است! *
عجیب است.... بسیار عجیب!
«این چه ولولهای است در دلم که این چنین همسو با این طبیعتِ در تکاپو شدهام ؟ »
....
مثل هرسال حاصل تفکراتم به جایی نمی رسند!
مثل اینکه قرار است این چند روز پایانی زمستان امسال هم ، مثل سالهای پیشین عمرم با سوالات مسکوت ذهنم به پایان برسند...
آیا در این لحظهی ناب تحویل بهار، باقی مخلوقات او هم، چون من بیقرارند؟
این بیقراری برای چیست؟
*من فکر می کنم قدیمها که تقویم اختراع نشده بود مردم از همین بی قراریِ دلهاشان پی به لحظهی تحویل سال میبردند! این را از تیک تیک ساعت دلم فهمیدهام در لحظهی ورود زمین به نقطهی اعتدال بهاری.
دل بی تفاوت سارا به لطف خدا دوباره بهاری شد.....
تا شقایق هست... تا امید هست... تا باران بهاری هست... تا برکه ی زلال مهربانی خدا هست...
(: