تأملی بر رابطه بین انسان و هستی از دیدگاه علم مدرن
ویژگی های دیگر علم مدرن
در گفتار قبل گفتیم که علم مورد جستجو و مطلوب بشر، با نگاهی به تاریخ تمدن بشری از دو بدنه متمایز تشکیل شده و 4 ویژگی و تفاوت اصلی را برای «علم سنتی» و «علم مدرن» ذکر کردیم. در این گفتار می خواهیم با هم کمی جزئیتر بر روی این ویژگیها و نیز ویژگیهای دیگر علم مدرن تأمل کنیم!
تأمل اول:
گفتیم چهارمین وجه تمایزی که می توان بین این دو علم قائل شد در اهداف آنهاست. شواهد تاریخی و اذعان دانشمندان، اندیشمندان و متفکران علم مدرن حاکی از آن است که : «هدف علم مدرن افزایش قدرت آدمی است» برای مثال تامس هابز، متفکر انگلیسی و از پدران اندیشهی مدرن مطرح میکند که "انسان سه نیاز اساسی دارد: قدرت، لذت و سود" مبنا اینست که انسان باید بکوشد تا این خواست ها و نیازهای خود را ارضاء کند؛ از این رو همه موجودات ابزراهایی میشوند برای رسیدن به خواسته های من. این رابطه، رابطهای ابزاری و استعماری است.
بنابراین مهم نیست که آنچه ما میشناسیم تا چه اندازه حقیقت است، مهم اینست که آنچه ما میشناسیم تا چه اندازه می تواند کمک کند بر هستی مسلط شویم و به اهدافمان برسیم. مثالی وجود دارد که در آن بیان میشود که یک عارف، تاجر و هنرمند به جنگل میروند. عارف وقتی جنگل را میبیند در انبوه درختان، تجلی وحدت در کثرت را میبیند. هنرمند از زیبایی مناظر و درختان لذت میبرد و میاندیشد که چگونه میتوان آنرا تصویر کرد. اما تاجر از ابتدا تا انتها به این فکر میکند که اگر این درختان بریده شود چقدر سود در آن وجود دارد. واقعیت این است که وقتی نسبت بشر بر اساس رابطهی ذهنگرایی تعریف شود، لاجرم علمی که از آن زاییده میشود علم تصرفگر و استیلاجوست.
تأمل دوم:
خصیصهی علم جدید اینست که جنبه کاربردیاش بر جنبه حقیقتشناسیاش غلبه دارد و مهم نیست که این تصویر چقدر واقعی است. مهم اینست که فعلا اغراضی را که ما می خواهیم تامین می کند. این بحث را اولین بار مارتین هایدگر مطرح کرد و بحثی است که جامعهشناسان مکتب فرانکفورت مطرح کردند. آنها این نظر را مطرح کردند که علم جدید تصویری از عالم می سازد که کمّی است. این تصویر باطن عالم را نادیده میگیرد و فقط از این منظر طراحی میشود که اهداف عملی ما را برآورده سازد. بنابراین این تصویر ممکن است واقعی نباشد و بازتابندهی همهی وجوه و شئون حقیقت یا همهی لایههای هستی نباشد. به همین دلیل است که می گویند: «علم جدید تصویری اعتباری به ما می دهد نه تصویری حقیقی.» ( و این نتایجی است که تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر در کتاب دیالکتیک روشنگری ، و نیز هایدگر و فوکو بهطور مجزا در کاوشهایشان بدان می رسند. این درحالی است که تا قبل از رسیدن به این نتیجه دانشمندان معتقد بودند که ما با علم جهان را میشناسیم.)
بنابراین با دانستن اینکه علم تصویری اعتباری به ما داده تا اهدافمان را عملی کنیم، می توان به خوبی دریافت که چرا ما دائما با یک جریان مداوم از فرضیه ها روبه رو هستیم و هیچ فرضیه ای قوام و دوام ندارد؛ چون فرضیه تا زمانی که کارآیی عملی دارد برای ما با ارزش است.
تأمل سوم:
ما می خواهیم که تصرفات خود را در لحظه انجام دهیم. بخصوص اینکه به پیامدهای این تصرفات هم توجهی نداریم. یعنی ما با دخالتهایی که در سیستم عالم انجام میدهیم به این سیستم طبیعی ضربه می زنیم. انسان قرار بوده که تابع این سیستم باشد، در عین حال از آن تغذیه کند و نیز از آن مراقبت کند. اگر به نوع کشاورزی قدیم یا به نوع جمعآوری خوراک توجه کنید متوجه میشوید که انسان با زمین یک رابطهی دوطرفه داشته، به همین دلیل زمین برای او مقدس و مبارک است.
اینکه زمین را یک منبع انرژی میدانند که فقط باید آنرا استخراج کرد و از تمام معادن و ظرفیتهای آن استفاده کرد، نگاهی جدید است. با این نگاه وقتی یک عنصر در یک مجموعه خودش را بیش از جایگاه واقعیاش قرار دهد و مسلط بر سیستم شود مسلم است که به سیستم لطمه میزند.
تأمل چهارم:
ویژگی دیگر علم جدید این است که مدعی است که در دل خود نظام ارزشی ندارد، یعنی هستها از بایدها جداست. به بیان دیگر علم جدید کاری با اخلاق ندارد. یک جامعهشناس میگوید برای من فرقی نمیکند که ماحصل تحقیقات جامعهشناسی من توسط موافقان انقلاب مورد استفاده قرار گیرد یا مخالفان. میگویند که علم بی طرف است. این سخن در لایههای رویی خود ممکن است درست باشد ولی در لایهی زیرین درست نیست زیرا ممکن نیست که جهتگیری و نسبتی با هستی برقرار کرد که خالی از ارزشگذاری باشد.
تأمل پنجم:
ماکس وبر جامعه شناس آلمانی معتقد است میگوید مدرنیته از عالم افسونزدایی میکند و میخواهد همه چیز را ساده کند و به سطح امور تجربی و حسی برساند، زیرا نه به غیب اعتقاد دارد نه به باطن عالم. و در واقع همه چیز را در سطح عالم ناسوت و همین سطح تجربی تقلیل میدهد.
تأمل ششم:
تفکر مدرن، ارزشی برای حقیقت قائل نیست زیرا باور ندارد که حقیقت وجود دارد و حقیقت را خواستهی ذهن آدمی و خواستهی آدمی میداند. آخرین دیدگاههای مدرنیسم دربارهی حقیقت اینست که حقیقت چیزی است که دوست داری و میپسندی. پس حقیقت امری است نسبی.
بنابراین چون در تفکر مدرن حقیقت ارزشی ندارد شأن حقیقتجویی برای علم قرار نمیدهد و در آن محدودهای امور را میشناسد که می خواهد استفاده کند. برای همین علوم جدید میل به تخصصی شدن دارند و میل به ارائه تصویری جامع ندارند چون تصویر جامع برایشان مهم نیست و در لحظه، همان تصویر تخصصی جزئی کارآیی دارد از این رو شما انسانهایی را میبینید که در یک حوزه، بسیار متخصصاند و در حوزههای دیگر هیچ چیز نمیدانند.
*
نقطه مقابل این دیدگاه را میتوان در علوم سنتی یافت. برای مثال در مورد همین تأمل آخر میبینیم که چطور عالمان بزرگی چون ابنسینا، ابوریحان، خیام و... در تمامی شاخههای علمی از نجوم و ریاضی گرفته تا فلسفه و طب متخصصاند و از تجمع این علوم سعی در شناساندن حقیقت هستی دارند.
علمی که نیاکانمان پایهگذار و دنبالهروی آن بودهاند، نه به دنبال افزایش قدرت آدمی و تسلط او بر طبیعت بود، نه در راستای لذت بردن روز افزون او گام برمیداشت و نه هدفش سودجویی بیشتر بود. بلکه : «در جهانبینی گذشته انسان و طبیعت مخلوق یک خدا بودند و هر دو به یک سو میرفتند. اشیاء طبیعی نعمتهای خدا بودند که انسان وظیفه داشت از آنها در جهت رشد و تعالی خود به خوبی استفاده کند. در این نگرش، انسان ملزم بود به عمران و آبادانی زمین بپردازد و محصولات و معادن آن را احیا کند. "هو الذی انشأکم من الارض و استعمرکم فیها" نه اینکه کمر همت به نابودی آن ببندد.» [1]
در اینباره هرچه سخن بگوییم کم است.
تأملهای بیشتری باید...
پ.ن : در این گفتار تمامی بندهای ذکر شده در تأملهای 1 تا 6 از کتاب «علم اسلامی؛ راهی برای رسیدن به تمدن اسلامی» با اندکی تغییر و تلخیص استفاده شده.
[1]: کتاب «سازگاری و ناسازگاری علم و دین» دکتر رضا اکبریان.